قرار است در این جریده× از اندیشه پیشرفت ایرانی اسلامی صحبت شود ولی به دلیلی که در زیر به آن اشاره خواهد شد بدون توجه به سابقه طرح این اندیشه در ایران نمی توان پیش رفت. انسجام درونی لازمه پیشرفت در یک حرکت گروهی و اجتماعی است اما آیا این انسجام در درون جامعه ایرانی حداقل در معنا و مفهوم لفظ پیشرفت ایجاد شده است؟ آنچه واضح و مبرهن است این است که شکافهای فرهنگی و یا به قولی تمدنی عظیمی در دویست سال گذشته در میان ایرانیان ایجاد شده است. ایران باستان ، اسلام و غرب سه منبع اصلی تولید این شکافها هستند.شکافهایی که هر روز گسترده تر می شوند و درغفلت مدیران و مسولان و دغدغه مندان فرهنگی کشور ابتدا خود را از طریق مجاری غیر رسمی و لایه های زیرین اجتماع، بسط و نشر می دهند و در مواقع حساس مانند انتخابات 88 نمودی عینی و رسمی می یابند. در این یادداشت مجالی برای بحث در مورد کم و کیف این شکاف ها وجود ندارد و نگارنده بر آن است که بیشتر بر دلایل ایجاد این شکاف تاکید گذارد. فقط در ابتدا باید اشاره کرد که اساسا شکافهای فوق قابل تقلیل به یک شکاف هستند. البته با دو تفسیر مختلفی(سکولاریستی یا توحیدی) که از مساله ایران باستان می توان داشت این شکاف را می توان یا با عنوان شکاف غربگرایی و ایران گرایی با اسلام گرایی ( در تفسیر و تاویل سکولاریستی از ایران باستان ) و یا شکاف غربگرایی با اندیشه ایرانی اسلامی( در تاویلی توحیدی از ایران باستان) تحویل نمود.پس قبل از صحبت درباره اندیشه پیشرفت ایرانی اسلامی باید در پی پاسخ به این سوال بود که این شکاف چرا ایجاد شده است؟
با توجه به اینکه نگارنده خود را وامدار نگاه توحیدی به ایران باستان می داند پس در پی تامل در چرایی ایجاد شکاف غرب- اندیشه ایرانی اسلامی است. در این تامل اولین نکته ای که به ذهن خطور می کند این است که چه شرایطی باعث ایجاد این شکاف در یک تمدن کهن که هزار و چهارصد سال از نوزایی و رنسانس آن گذشته است می گردد. در پاسخ باید گفت اساسا مواجهات تمدنی گذشته مواجهاتی با ریسک مرگ و زندگی بوده است. یک تمدن در برابر تمدن مهاجم با تمام توان ایستادگی می کرده ، چون می دانسته این پایداری به قیمت مرگ و زندگی وی تمام خواهد شد و تمدن مغلوب به طور کامل به رنگ و بوی تمدن غالب در خواهد آمد. اما در چند صد سال گذشته اتفاق نادری افتاده است. تمدنهای مورد هجوم برای تمدن مهاجم فرش قرمز پهن کرده اند! و این البته حدیث بسیاری دیگری از فرهنگهای غیر غربی است. تمدن غرب به عنوان تنها تمدن مهاجم در اعصار اخیر، با رضایت مغلوبین در کنار دیگر منابع هوبت بخش تمدن و فرهنگ آنها قرار گرفته و باعث ایجاد شکاف پیش گفته شده است و البته در برخی نیز به تمامه جایگزین آنها شده است.
برای بررسی علت ایجاد این شکاف خود خواسته و همراه با رضایت تمدن ها و فرهنگ ها (و البته در اینجا فرهنگ ایرانی اسلامی) باید بررسی دو وضعیت وجهه همت قرار گیرد. یکی وضعیت اجتماعی سیاسیِ فرهنگ های مورد تهاجم و دیگری تلقی ای که از فرهنگ مهاجم در ذهن آنها نقش بسته است. بررسی وضعیت اول در مورد ایران و فرهنگ ایرانی اسلامی خود مجال واسعی می طلبد که البته کم نیستند تقریراتی که در این باب به زینت طبع آراسته شده اند اما در این اجمال بر وضعیت دوم تاکید می گردد.
به نظر برخی نویسندگان مهمترین علت ایجاد شکاف در فرهنگ ایرانی اسلامی و حضور منبع نامانوسی به نام غرب در میان دیگر منابع هویتی و فرهنگی در دو سده اخیر در ایران را باید تلقی غلط و به اصطلاح نوعی بد فهمی از مساله ی ایجاد ، بسط و گسترش و نیز نشانه های زوال "تجدد یا مدرنیته" دانست. برای درک دقیق تر این بد فهمی ها باید به بررسی های تاریخی اندیشه های اولین مواجهان با "تمدن بورژوازی غرب" دانست. البته این بد فهمی مختص به قشر خاصی نبوده و جز در موارد معدود دامن گیر همه اقشار از روشنفکران ، متدینین، فرنگ رفته ها و نرفته ها، علمای طراز اول و... شده است. اما این بدفهمی یا تلقی غلط از مسئله ی "تجدد" چیست و از کجا حاصل شده است؟
می توان گفت شکل گیری "اندیشه یا نظریه ترقی یا پیشرفت" در میان نخبگان ایرانی نخستین و مهمترین جلوه بارز و عینی این کژتابی است. این نظریه که نوعی تقدیر و ضرورت تاریخی برای تجدد غربی قائل می شود راه پیشرفت بشری را مسیر یکتایی می داند که تجدد آن را پیموده و الان در اوج قله تمدن بشری قرار دارد و دیگر فرهنگها و تمدن ها باید با گذر از این مسیر تک خطی ،خود را در آینده به جایی برسانند که تجدد اکنون در آنجا حضور دارد و الا از صحنه تمدن بشری اسقاط می شوند. در این نظریه سیر تحولاتی که غرب پیموده تا بدین جا رسانیده روال طبیعی تحول تاریخی بشر محسوب می شود که دیگر فرهنگها یا تمدنها بین پیمودن این مسیر یا خارج شدن از گردونه تمدن بشری یکی را باید انتخاب کنند.
سواب اول این می شود که این نظریه از کجا وارد سپهر اندیشگی ایرانیان شده است؟ ریشه این نظریه را می توان در اولین خود شناسی های متجددین غربی در قرن هجدهم میلادی در غالب فلسفه های تاریخی پی گرفت. در قرن هجدهم اولین بار بود که غرب به صورت جدی به تفاوت ماهوی فرهنگ و تمدن در حال شکل گیری اش با بقیه میراث فرهنگی و تمدنی بشر، خودآگاه شد و در پی تنقیح منتظم این تجربه جدید خود برآمد که نتیجه آن شکل گیری فلسفه های تاریخ در عهد روشنگری شد. در این فلسفه های تاریخ ،غربیان سرمست از پیشرفتهای فنی و تکنیکی،با تلقی تک بعدی و مادی گرایانه از بشر ، تنها راه کمال و سعادت را دستیابی به این دستاوردها پنداشتند و وضعیت حال خود را پایان همه آمال و آرزوهای بشری به دست یابی به بهشت موعودی که ادیان نوید آن را می دادند تلقی کردند که البته نه با ظهور و فرود منجی آخرالزمان از آسمان بلکه با خرد و تجربه عام انسانی و با نام "علم" حاصل شده است. این حاصل ،یعنی علم تجددی علمی خنثی است که امکان رویش آن در همه جای دیگر وجود داشته است و اگر چه فعلا با توجه به محیط و شرایط مناسب در غرب تجددی رشد یافته است اما قابلیت انتقال به همه محیطهای فرهنگی دیگر را داراست.
شکل متاخرتر این نظریه در قرن بیستم با عنوان نظریه مدرنیزاسیون و یا نظریه توسعه عینیت یافت که درآن (مثلا با ارائه یک مدل پنج مرحله ای مانند مدل روستو)، نسخه ای یکتا برای تمام کشورهایی که می خواهند به وضعیت فعلی غرب در توسعه اقتصادی ( که البته مطلوب نیز هست!) دست یابند، پیچیده می شود.
اما در مورد ایران باید گفت که اولین مواجهات ایرانی ها با دستاوردهای تمدن جدید که شاید به صورت جدی در جنگهای ایران و روس و شکست سخت ایرانی ها از ادوات جدید نظامی آنها رخ نمود، نتیجه ای جز شیفتگی و مرعوب شدن تعداد زیادی از زبدگان و نخبگان حکومتی و غیر حکومتی در مقابل این پدیده جدید و نظریه صائبش یعنی "اندیشه ترقی" نداشت. در صنف روشنفکران این شیفتگی دیوانه وار بود که اوج آن در اندیشه های امثال تقی زاده(فرنگی شدن از فرق سر تا نوک پا) بروز می کند و در صنف علما و روحانیون نیز اگر چه این شیفتگی به شدت ِروشنفکران غیر مذهبی نبود اما نتیجه ای به مراتب بدتر داشت. صنف روشنفکران اگر چه به تمامه سعی می کردند با تبری جستن از میراث های سنتی ایرانی اسلامی، هموارگر حضور تجدد در ایران باشند اما به دلیل فقدان پایگاه مردمی ، بحثهای آنها جز از محافل خاص روشنفکری فراتر نرفت . اما علمایی چون علامه میرزای نایینی و آخوند خراسانی و نیز امثال سید جمال الدین اسد آبادی با پذیرفتن "نظریه ترقی" به دنبال توجیه و مبنا سازی از درون منابع دینی و سنتی برای حضور تجدد در ایران بودند. این قشر تبعات دینی و فرهنگی حاصل از پذیرش نظریه ترقی و حضور تجدد در ایران مانند لاقیدی مذهبی، گسترش اندیشه های ضد دینی، ترویج ایدئولوژی های الحادی و... را نه ذاتی این نظریه که از حواشی آن می دانستند که با هوشیاری مومنان قابلیت رفع و رجوع دارد. برخی از این علما حتی به وحدت میان علم در معنای تجددی و علم درنگاه دینی و سنتی قائل بودند و از این بالاتر تحولات رخ داده در غرب مدرن را نتیجه پیشی گرفتن آنان در عمل به احکام دینی می دانستند و بدین جهت و نیز به خاطر نفوذ اجتماعی و سیاسی این قشر در میان مردم ، متجدد شدن نه تنها یک امر عقلانی که یک ارزش دینی در میان مردم تلقی شده است.
بدین لحاظ حضور غرب در کنار دیگر منابع یعنی میراث باستانی ایران و اسلام ،نه یک شکاف که مکمل دیگر منابع محسوب شده است. اگر چه بعدها با مواجهات ثانویه ایرانیان با لایه ای دیگر از حضور تجدد در ایران یعنی استثمار سیاسی و اقتصادی تردیدهایی در این تلقی ایجاد شد ولی هنوز که هنوز است این طرز نگرش ، عمده تلقی بسیاری از مذهبیون را تشکیل می دهد.
اما این منبع جدید به دلیل ماهیت تمامیت خواهانه اش و مطلق گرایانه اش نه تنها به در کنار دیگر منابع بودن و مکمل بودن راضی نشد بلکه حتی به هدفی غیر از جایگزینی دیگر منابع از جمله دین و سنتها رضایت نداد و از آنجا که سنت ایرانی اسلامی با رنگ و بوی شیعی اش نیز ادعایی مشابه نسبت به تمام ابعاد زندگی اجتماعی مومنان داشته و دارد، نزاعی پدید آمده که در چند دهه اخیر به مهمترین معضله ی سیاسی ، اجتماعی ،فکری ، فرهنگی و دینی ایرانیان بدل گشته است.
همانطور که اشاره شد اگرچه در دهه ها و سده های بعد از قرن هجدهم به واسطه تحولاتی در خودشناسی غربی ها که منجر به شکل گیری مکاتب انتقادی همچون پدیدارشناسی ، فرانکفورت و پست مدرن و... گردیده اند و اصالت و منطق آن فلسفه های تاریخ و همچنین نظریه ترقی مورد تردید جدی قرار گرفته اند و این اندیشه ها را نه یک نسخه عام که متعلق به یک فرهنگ خاص و یک دوره تاریخی و یک محدوده جغرافیایی خاص دانسته اند ، اما با این حال و به دلایل مختلفی که اصلی ترین آنها سیاسی می نماید و بررسی دقیق تر آن فرصتی مفصل تر می طلبد ، در پارادوکسی عجیب هنوز عمده طرز تفکر عوام و حتی خواص ایرانی الهام گرفته از همان فلسفه های تاریخ قرن هجدهمی می باشد؛ اگر چه توسط همین افراد تاکید زیادی بر ورود ایران به قرن بیست و یکم می گردد.
بنابراین بر خلاف مواجهات تمدنهای گذشته که مواجهه ای تمام عیار و اغلب فیزیکی بود، مواجهه ی غرب متجدد با دنیای غیر غرب و پذیرش غرب توسط آنها به عنوان یک واقعیت بشری در کنار دیگر منابع هویت ساز و نهایتا ایجاد شکاف میان این منابع، ابتدا نه بر اساس زور و تحکم که با تلقی علمی بودن ، طبیعی بودن ، حتمی بودن و عام بودن این مسیر از پیشرفت و در نهایت با رضایت خود مغلوبین صورت گرفته است.(وبا این تلقی که گذر از این مسیر ، تقدیر محتوم و طبیعی همه فرهنگ ها و تمدن هاست،غرب متجدد که خود را جلوتر و سر قافله این حرکت تک خطی می دانست و نیز نخبگانی از فرهنگ ها و تمدنهای مورد تهاجم ،حتی این رسالت را برای غرب مسلم می دیدند که دیگر فرهنگ ها و تمدنها را که هنوز وارد این مسیر نشده اند ، با اعمال فشار و زور و حمله و اشغال نظامی ، به این مسیر وارد کند.)
پس شکافی که در ابتدای بحث ، مطرح شد شکافی خود خواسته و از سر رضایت بوده است که اصلا به عنوان شکاف دیده نمی شده بلکه مجموعه ای از عناصر و منابع مکمل هم که هیچ تناقض ذاتی با هم نداشته و اگر هم تضادی مشاهده می شده از عوارض قابل اجتناب آنها بوده است و نه برخاسته از ذاتیاتشان.
قبلتر به عکس العمل دو دسته یعنی علما و روشنفکران در مواجهه اولیه با تجدد و اندیشه ترقی و پیشرفت اشاره شد. در اینجا به صورت دقیق تری می توان اقشاری از نخبگان را که در مواجهه با این اندیشه وارداتی ایجاد شده اند بر شمرد.
تا قبل از انقلاب اسلامی می توان چهار دسته را مشخص کرد:
دسته اول روشنفکران سکولار هستند که همانطور که اشاره شد به قبول تام و تمام تجدد و رد و طرد کلیه مظاهر دینی و سنتی پرداختند. امثال آخوندزاده ها، طالبوف ها، میرزا ملکم خان ها و... از این دسته اند.
دسته دوم تجددگراهای مسلمان و یا اسلام گراهای متجددی هستند که با قبول تجدد و دینی دانستن آن و نیز قابل جمع دانستن آن با منابع دینی و سنتی به موجه سازی تجدد از درون منابع دینی می پرداختند. بسیاری از علما و روحانیون صدر مشروطه و بعد از آن از این دسته اند.اگر چه نمونه های معدودی چون شیخ فضل الله نوری بودند که از همان ابتدا که علم مخالفت با این پدیده جدید را برافراشتند ، مورد طعن و لعن همان علمای دسته اول قرار گرفته و حذف شدند.همچنین بعدها قشری از روشنفکران به نام روشنفکران دینی شکل گرفتند که علاوه بر تلاشهای بالا سعی می کردند پیرایه های خرافی و غیر ضروری را که از نظر آنها مانع پذیرش تجدد و قرار گرفتن در مسیر پیشرفت و ترقی می گردید از منابع دینی و سنتی بزدایند.
دسته سوم که بیشتر پس از مواجهات ایرانیان با چهره استثماری و استعمار سیاسی تجدد در ایران متشکل شدند اسلام گرایان سیاسی هستند. آنها با قبول وجه علمی تجدد و تفکیک آن از وجوه سیاسی و فرهنگی ، با مبارزه با رژیم تجدد زده شاهنشاهی در تلاش برای نظام سازی سیاسی و فرهنگی برآمدند. فداییان اسلام، انقلابیون مسلمان به رهبری امام خمینی (ره) در زمره این دسته اند.
دسته چهارم سنت گرایانی هستند که با رد اندیشه ترقی و پیشرفتهای فنی و تکنیکی آن و نیز تبعات سیاسی و فرهنگی آن خواستار بازگشت به گذشته سنتی هستند. زندگی با نوستالژی دوران موسوم به تمدن اسلامی در قرون پنجم تا هشتم هجری مهمترین وجه این دست از سنت گراهاست.
اما پس از انقلاب اسلامی و گشایشهایی معنوی که در عالم اتفاق افتاد و نیز بحرانهای سیاسی و اخلاقی و معرفتی که در غرب رخ داد، بسیاری از نخبگان دینی جهان اسلام و همچنین ایران را به این جهت سوق داد که مسیر پیشرفت و ترقی نه در پس پیروی بی چون و چرا از تجربه غرب در تمدن سازی و نه طرد تجربه های حاصله در تمدن غرب در چند قرن گذشته (مانند سنت گرایان) که اصولا پیمودن راهی متفاوت است. راهی که از اصول و مبانی اسلامی و نیز از اندیشه و تجربه دینی می گذرد. راهی که به هر دو بعد مادی و معنوی انسان توجه دارد و در صدد ساختن دنیایی است(تمدن سازی) که او را در رسیدن به سعادت اخروی یار باشد. این دسته اگر چه در اصول و مبانی برآمده از دسته اسلام گرایان سیاسی هستند اما نگاه ژرفتری به مقوله علم و فرهنگ دارند.
این دسته اخیر را برخی" تمدن گرایان اسلامی" نام نهاده اند که در یکی دو دهه اخیر یا به صورت انفرادی و یا به صورت گروهی در مجموعه های آموزشی و پژوهشی مشغول مطالعه و تحقیق در این باب هستند. مطالعه انتقادی در مورد علوم انسانی متجدد و نیز بحث در مورد ضرورت ها و امکان این تمدن سازی به صورت کلی از اولویت های پژوهشی این دسته بوده است. اگر چه بحثهایی نیز در مورد کم و کیف پیمودن این مسیر جدید صورت گرفته لیکن فعلا اجماع لازم در آنها صورت نگرفته و تلقی های متفاوتی از مقوله علم و تولید علم و تمدن سازی در اذهان معتقدان به این مسیر وجود دارد که بحث در مورد آنها مجال واسعتری را می طلبد. مطرح شدن گفتمان " پیشرفت ایرانی اسلامی" که این روزها در محافل مختلف دانشگاهی و حوزوی مورد مطرح می شود دست آورد این دسته در چند سال گذشته بوده است.
برخی از مآخذ و منابع:
بشیریه, حسین. 1380. موانع توسعه سیاسی در ایران. تهران : گام نو, 1380.
جمالی, مصطفی and جعفرزاده, محمد حسن. 1384. دولت اسلامی و نهضت نرم افزاری. قم : فجرولایت, 1384.
درامدی بر جریان شناسی اندیشه دینی در ایران معاصر (بخش نخست). سبحانی,محمد تقی. 1385. 1385, نقد و نظر شماره 43و 44, pp. 279-311.
کچوییان, حسین. 1390. تجدد شناسی و غرب شناسی؛ حقیقت های متضاد. تهران : امیر کبیر, 1390.
نامدار, مظفر. 1381. غربگرایی و استحاله هویت ملی ایران. [book auth.] گروه تحقیقات سیاسی اسلام پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی. مولفه های هویت ملی در ایران. s.l. : پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی, 1381, pp. 149-186.
نایینی, علامه محمد حسین. 1361. تنبیه الامه و تنزیه المله. تهران : شرکت سهامی انتشار, 1361.
×- این یادداشت به سفارش نشریه "دانشگاه تمدن ساز" نوشته شده است.